فرمانده نيروي قدس سپاه با اشاره به تحقق پيشبيني جالب رهبر انقلاب در جنگ 33 روزه گفت: اگر جنگ ۳۳ روزه متوقف نميشد، قطعاً به متلاشي شدن ارتش رژيم صهيونيستي منجر ميشد.
به گزارش پايگاه خبري تحليلي پيرغار به نقل از شبکه اطلاع رساني راه دانا؛ همين که روي صندلي نشست، گفت بيست سال است که گفتگوي مطبوعاتي انجام نداده؛ با يک محاسبهي سرانگشتي ميشود از زماني که فرماندهي سپاه قدس به او واگذار شده است. اين بار اما موضوع گفتگو سبب شد تا حاج قاسم به درخواست ما پاسخ مثبت بدهد؛ جنگ ۳۳روزه. صحبت از حاج رضوان که به ميان آمد، آرامآرام رنگ صدايش عوض شد و بغضش ترکيد؛ عذرخواهي کرد و گفت قرار ديگري بگذاريم، ديگر امروز نميتوانم ادامه دهم. گفت امروز در کشور ما کلمهي سردار و امير عرف شده است اما حقيقتاً يک سردار به معناي واقعي، شهيد عماد مغنيه بود. اگرچه بيم داشتيم هنوز زمان گفتنِ ناگفتنيها نرسيده باشد اما روايت مشاهدات عيني فرماندهي که تا پايان جنگ ۳۳روزه در لبنان بوده است، اين گفتگوي دوساعته را بسيار جذاب و خواندني کرده است.
بحث را ميخواهيم با بررسي زمينههاي وقوع جنگ ۳۳روزه آغاز کنيم. اين جنگ زماني بهوقوع پيوست که حدوداً پنج سال از حضور نظامي آمريکا در منطقه و اقدام اين کشور در اشغال افغانستان و عراق ميگذشت و آمريکا در عراق هم با ناکاميهاي عديدهاي دستوپنجه نرم ميکرد و به همين دليل، اجرا و تحقق طرح خاورميانهي جديد آمريکا با مشکلات متعددي مواجه شده بود. اما بهيکباره ديديم که جناح بازي عوض شد و لبنان بهعنوان زمين بازي اجراي اين طرح انتخاب شد و جنگ ۳۳روزه رقم خورد. چرا اين اتفاق افتاد؟
بسم الله الرحمن الرحيم. ايام سوگواري سرور و سالار شهيدان حسينبنعلي (عليهالسلام) را خدمت شما تسليت ميگويم. در مسئلهي جنگ ۳۳روزه يک عوامل پنهاني وجود داشت که درواقع عوامل واقعي جنگ بود و يک عوامل ظاهر و آشکاري وجود داشت که بهانهي آن اهداف پنهاني بود. البته ما اطلاعاتي نسبت به آمادگيهاي رژيم صهيونيستي داشتيم اما اطلاعاتي نسبت به اينکه دشمن ميخواهد يک هجومي را در يک غافلگيري انجام بدهد، نداشتيم. بعد از شروع جنگ، از دو موضوع به اين جمعبندي رسيديم که بنا بود جنگي با سرعت و با غافلگيري انجام بشود و در آن غافلگيري، حزبالله منهدم بشود. اما جنگ در شرايطي اتفاق افتاد که دو اتفاق مهم، يکي مربوط به کل منطقه و ديگري مربوط به خود رژيم صهيونيستي وجود داشت. در مسئلهي منطقه، آمريکا با توجه به حادثهي يازده سپتامبر به يک توسعهي فوقالعادهاي در حضور نيروهاي مسلح خودش در منطقهي ما رسيده بود که تقريباً مشابه آن، در بُعد کمّي فقط در جنگ جهاني دوم وجود داشت و در بُعد کيفي، حتي در آن جنگ هم وجود نداشت.
پس از حملهي صدام به کويت در سال ۱۹۹۱ و متعاقب آن، حملهي آمريکا و شکست صدام، يک تهنشين مسلحانهاي در منطقهي ما به وجود آمد که منجر به استقرار نيروهاي آمريکايي شد. اما از يازده سپتامبر به اين طرف، بهدليل دو هجوم سنگيني که آمريکا داشت (به افغانستان و به عراق) تقريباً نزديک به ۴۰ درصد از نيروهاي مسلحِ در خدمت آمريکا مستقيماً وارد منطقهي ما شدند و بعداً در طول مدت بهدليل تعويضات و تغييراتي که انجام گرفت، حتي به حضور نيروهاي ذخيره و احتياط و گارد ملي هم کشيده شد. يعني تقريباً ميتوان گفت که بيش از ۶۰ درصد ارتش آمريکا اعم از نيروهاي داخلي تا نيروهاي بيروني، وارد منطقهي ما شدند. بنابراين يک حضور بسيار حجيم در بُعد کمّي اتفاق افتاد که فقط در عراق بالغ بر ۱۵۰ هزار سرباز وجود داشت و بيش از ۳۰ هزار نيروي آمريکايي در افغانستان بودند. اين غير از نيروي متحدين بود که در افغانستان قريب به ۱۵ هزار نفر بودند. بنابراين يک نيروي ۲۰۰ هزار نفرهي آموزشديدهي متخصص در منطقهي ما، در کنار فلسطين حضور داشت. اين حضور طبيعتاً يک فرصتهايي را براي رژيم صهيونيستي ايجاد ميکرد؛ يعني حضور آمريکا در عراق، مانع تحرک سوريها در سوريه بود، تهديدي عليه دولت سوريه هم محسوب ميشد، تهديدي عليه ايران هم محسوب ميشد. بنابراين شما اگر به جغرافياي عراق در هنگام جنگ سال ۲۰۰۶ (جنگ ۳۳روزه) نگاه کنيد، ميبينيد در عراق که حلقهي اتصال کشور محور و کشور مادر مقاومت است، آمريکا يک حائل قريب به ۲۰۰ هزار نفره از نيروهاي مسلح خود با صدها فروند هواپيما و هليکوپتر به اضافهي هزاران دستگاه زرهي ايجاد کرد.
طبيعتاً اين حضور نظامي آمريکا در منطقه به رژيم صهيونيستي فرصتي را ميداد که از اين موضوع بهرهبرداري کند و اقدامي را انجام بدهد؛ به اين معنا که اين هيمنه، در ترساندن ايران و در توقف و ترساندن سوريه اثر دارد و بنابراين نبايد اين دو نظام، اقدامي را انجام بدهند. رژيم صهيونيستي بر مبناي اين تصور، خصوصاً با توجه به دولتي که در آمريکا بر سر کار بود - يعني دولت بوش که دولت تندمزاج و سريع التصميمي بود و همچنين تيمي که در کاخ سفيد حاکم بود و با رژيم صهيونيستي همراه بود - فرصت را مناسب ميديد براي اينکه چنين اقدام جنگي را انجام بدهد. بنابراين ريشهي اصلي وقوع اين جنگ در بهرهبرداري رژيم صهيونيستي از حضور نظامي آمريکا در منطقه و بهرهگيري از سقوط صدام و پيروزي اوليهي آمريکا در افغانستان و ايجاد رعب سنگيني است که آمريکا در منطقه ايجاد کرده بود؛ بهطوريکه آمريکا حجم وسيعي از گروههاي سياسي منطقه و دنيا را که مخالف سياستهايش بودند جزو گروههاي تروريستي محسوب کرده بود. رژيم صهيونيستي ميخواست از اين موضوع بهره ببرد و فکر ميکرد اين بهترين فرصت براي يک جنگ برقآسا است. چون اين رژيم در سال ۲۰۰۰ يک شکست را تجربه کرده بود و از لبنان عقبنشيني و درواقع فرار کرده بود و حزبالله او را شکست داده بود. او ميخواست مجدداً به لبنان برگردد اما نه به اشغال بلکه به انهدام و تغيير دموگرافي در جنوب لبنان.
البته اين مسئله بعداً و در حين جنگ و تقريباً با شروع جنگ معلوم شد که اصل نيت آنها تغيير دموگرافي کامل در لبنان بوده است؛ يعني نيروها و يا مردمي که در جنوب لبنان هستند و يک رابطهي مذهبي با حزبالله دارند، کوچانده بشوند و از لبنان بروند. رژيم ميخواست مانند آن طرحي که بعد از سال ۱۹۶۷ پيرامون فلسطينيها در جنوب لبنان اجرا شد، همان طرح پيرامون مسئلهي شيعهي لبنان در جنوب لبنان اتفاق بيفتد؛ دقيقاً همان طرح قبلي که در آن فلسطينيها را وادار کردند که از جنوب لبنان خارج بشوند و در اردوگاهها و مخيَّمهاي گوناگون در لبنان و سوريه و ديگر نقاط جهان عرب توزيع بشوند مد نظر بود؛ طرحي که در نتيجهي آن حتي ياسر عرفات مجبور شد مرکزيت خود را از لبنان به مغرب منتقل بکند و درواقع رژيم، فرماندهي فلسطيني را از لبنان آواره کرد. همين ذهنيت پيرامون شيعهي لبنان وجود داشت. به اين دليل من از توضيح شرايط قبل از جنگ به حين جنگ ميروم براي اينکه اين موضوع کامل بشود.
دو عبارت مهم، آمريکاييها و اسرائيليها دارند. در ابتداي شروع جنگ، بوش کلمات خيلي سخيفي بيان کرد که چون کلمهاي در شأن خودش است قابل تکرار نيست که من بيان بکنم، اما مؤدبانهترش را رايس گفت. وقتي اين کشتارها و ضجهها در جنوب لبنان اوج گرفت و بمبارانهايي که اوج مستي تکنولوژي بود اتفاق افتاد بهطوريکه هر کجا را اراده ميکردند با دقت تکنولوژي ميزدند و منهدم ميکردند، وقتي کشتارهايي اتفاق ميافتاد که کشتار قانا را در خودش هضم کرده و حذف کرده بود، رايس آن عبارت را به کار برد. او ضجهها و فريادهاي بچهها و کودکان مظلوم و زنان و انسانهاي بيگناه را در زير آوارها تشبيه کرد به اين عبارت سخيف و گفت «اين درد زايمان خاورميانهي جديد است»؛ درد زايمان يک حادثهي بزرگ. بنابراين اين عبارتها نشان ميداد يک طراحي بزرگ وجود دارد.
اما آن چيزي که به رژيم برميگشت اين بود که رژيم، يک اردوگاه بزرگ را در فلسطين با تعدادي کشتي پيشبيني کرده بود؛ اردوگاه براي اينکه هر تعدادي ميتوانند از مردم لبنان را بگيرند و در ابتدا به يک اردوگاهي در داخل فلسطين که تا سقف ۳۰ هزار نفر پيشبيني شده بود منتقل بکنند و بعد در اين اردوگاه، نفرات را تفکيک کنند، آنهايي که افراد عادي هستند را منتقل کنند به کشورهاي ديگر و آنهايي که از ديد آنها مجرم هستند يا وابستگي سازماني به حزبالله دارند را دستگير بکنند. کشتي را هم آماده کرده بودند که آن کوچ را انجام بدهند. لذا جنگ در اين مرحله برخلاف همهي جنگها که خشک و تر را ميسوزاند خيلي با دقت تکنولوژي انجام گرفت؛ يعني آنها يک طايفه را مورد حملهي خود قرار دادند؛ اول سعي کردند حزبالله را هدف بگيرند اما بعداً توسعهاش دادند به کل طايفهي شيعه در جنوب لبنان تا بتوانند اين تغيير دموگرافي را بهطور کامل در جنوب اجرا کنند. بعداً خود آنها اعتراف کردند به اين موضوع که قصد اين کار را داشتند. يعني ابتدا اولمرت گفت و بعد هم وزير دفاع و رئيس ستاد ارتش گفتند که ما قصد داشتيم اين جنگ را در يک حالت غافلگيرانه انجام بدهيم که آن غافلگيري اگر اتفاق ميافتاد بايد عمدهي کادر حزبالله در يک هجوم هوايي گسترده از بين ميرفت و بالغ بر ۳۰ درصد سازمان حزبالله در مرحلهي اول، آسيب جدي ميديد. آنها در مراحل بعدي به دنبال انهدام قطعي بودند.
بنابراين اين جنگ که طراحي شده بود، متفاوت با همهي جنگهاي گذشته بود و مسيري که طي ميکرد، مسير جنگ با يک سازمان مثل حزبالله نبود، بلکه مسير و هدف آن، جنگ براي ريشهکني يک طايفه در لبنان و کوچاندن اين طايفه از لبنان به مناطق ديگر بود. به عبارت ديگر، پيروزي دشمن بايد اين نتيجه را براي او به بار ميآورد: «خلاصي از حزبالله براي هميشه» و شرط خلاصي از حزبالله، خلاصي از بخش مهمي از مردم لبنان بود که در مناطق مهمي نهفقط در جنوب بلکه در بخش بقاع و در شمال لبنان زندگي ميکردند.
نکتهي ديگري که بايد به آن توجه خيلي جدي بشود، تمايل کشورهاي عربي در حمايت از اسرائيل در چنين جنگي، و رضايت آنها در ريشهکني حزبالله يا طايفهي شيعه از جنوب لبنان بود. رژيم صهيونيستي در عاليترين سطح خودش يعني اولمرت رئيس اين رژيم، اين مسئله را اعلام کرد و گفت براي اولين بار کشورهاي عربي، اسرائيل را در جنگ عليه يک سازمان عربي حمايت کردند؛ البته منظور او از کشورهاي عربي، همهي آنها نبود بلکه منظور او بيشتر بر حوزهي خليج فارس و در رأس آنها رژيم آلسعود متمرکز بود؛ البته طبيعتاً مصر را هم شامل ميشد اما ميتوانستيم در آن مقطع استثنائاتي قائل بشويم. عراق فاقد حاکميت بود و حاکم آن روز عراق يک حاکم نظامي آمريکايي بود. بنابراين عراق حاکميتش در دست آمريکاييها بود. دولت سوريه هم بهدليل مرگ مرحوم حافظ اسد دولت جواني بود که تازه شروع به کار کرده بود. بههرحال براي اولين بار اکثر کشورهاي عربي در جنگ عليه يک سازمان عربي، اسرائيل را در اين جنگ حمايت کردند. اين يک واقعيت مهم و جدي بود که اولمرت بيان کرد.
بنابراين ما بايد سه منظور را در اهداف پنهان جنگ ۳۳روزه مدنظر قرار بدهيم؛ اول، فرصت حضور آمريکا و حاکميت آمريکا در عراق و ايجاد رعب و وحشتي که آمريکا در منطقه در اثر حضور گستردهي خود ايجاد کرده بود. دوم، آمادگي کشورهاي عربي و اعلام پنهان همکاري کشورهاي عربي با رژيم صهيونيستي براي ريشهکني حزبالله و تغيير دموگرافي در جنوب لبنان؛ و سوم، اهداف خود رژيم براي بهرهگيري از اين فرصت جهت خلاص شدن از حزبالله براي هميشه.
دلايل پنهان اين جنگ را بهخوبي تشريح کرديد. دلايل آشکار و بهانهي آغاز اين جنگ چه بود؟
مسئله اين بود که حزبالله به مردم لبنان متعهد شده بود که جوانان زنداني و اسير لبناني را از چنگال رژيم صهيونيستي آزاد بکند. غير از حزبالله هيچ قدرتي که بتواند اين تعهد را عملي بکند وجود نداشت. سيّد در يک بياني اين را وعده داد که حتماً مانند آنچه در گذشته اتفاق افتاد، نسبت به آزاد کردن اسراي لبناني از دست رژيم صهيونيستي عمل ميکند. مردم لبنان اعم از آن اسرايي که دروزي بودند يا اسرايي که مسلمان بودند يا اسرايي که مسيحي بودند، اميد و پناهگاهي جز حزبالله نداشتند، امروز هم ندارند؛ يعني در هر حادثهاي، تکيهگاه اصلي ملت لبنان براي دفاع در برابر اين حکومت وحشي، حزبالله است. آن روز هم اولاً تکيهگاهي جز حزبالله وجود نداشت و ثانياً حزبالله راهي نداشت جز اينکه يک اقدامي بکند تا بتواند در اثر آن، يک تبادل را انجام بدهد؛ کمااينکه رژيم صهيونيستي اصلاً ديپلماسي نميفهمد. زبان او با همهي اطراف، زبان زور است و غير از زبان قدرت در مقابل خودش زبان ديگري را خيلي متوجه نيست و برايش محلي از اِعراب هم ندارد کمااينکه در مقابل اَعراب هم اينگونه بود. بنابراين حزبالله براي اينکه بتواند به وعدهي خودش يا انتظار مردم لبنان يک جواب مثبتي بدهد، راهي جز اين نداشت. اين تنها راه ممکن بود و غير از اين راه ديگري نبود. در تبادلات قبلي، اسرائيل حاضر نشده بود اسراي اصلي که بعضاً نوجوان بودند را آزاد بکند؛ نوجوانهايي که دورهي طولاني در زندان به سر برده بودند و به سنين جواني يا ميانسالي رسيده بودند. حزبالله درواقع اين وعده را داد که آنها را آزاد کند اما در آن تبادل اوليه که انجام گرفت، اين هدف محقق نشد يا اسرائيل قبول نکرد اين زندانيها را آزاد بکند. لذا حزبالله براي تحقق اين وعدهي خود به مردم لبنان، اقدام عملياتي انجام داد که در اثر اين عمليات، بتواند آن تبادل را انجام بدهد که بعد هم موفق شد.
بر اين مبنا يک عمليات ويژهاي صورت گرفت که فرمانده آن شهيد عماد مغنيه بود. نميدانم چه اسمي براي او بگذارم؛ آيا اين کلمه را که امروز مرسوم شده است، يعني «سردار» را دربارهي او بگويم؟ امروز در کشور ما کلمهي «سردار» و «امير» عرف شده است اما شهيد عماد مغنيه، فراتر از اين کلمه بود؛ او حقيقتاً يک سردار به معناي واقعي بود؛ يک سرداري که شايد بتوانم بگويم شبيهترين صفات را در صحنهي جنگ به مالک اشتر داشت. من در شهادت او همان حالي را که در آقا اميرالمؤمنين (عليهالسلام) هنگام شهادت مالک حادث شد، نسبت به مقاومت ميديدم. در شهادت مالک، يک حالت حزن و اندوه فوقالعادهاي، امام (عليهالسلام) را گرفت و به تعبيري در بالاي منبر گريست و فرمود: «ما مالک لو کان من جبل لکان فندا، و لو کان من حجر لکان صلدا، أما و الله ليهدّنّ موتک عالما و ليفرحنّ عالما، على مثل مالک فلتبک البواکى، و هل مرجوّ کمالک، و هل موجود کمالک، و هل قامت النّساء عن مثل مالک»؛ چه مالکي! که اگر کوه بود کوهى عظيم و بزرگ بود، و اگر سنگ بود سنگى سخت بود، آگاه باشيد که به خدا سوگند، مرگ تو اى مالک، جهانى را ويران و جهانى را شاد مىسازد. بر مردى مانند مالک بايد گريهکنندگان بگريند، آيا ياورى مانند مالک ديده ميشود، آيا مانند مالک کسى هست، آيا زنان از نزد طفلى برمىخيزند که مانند مالک شود. اين جملهي اميرالمؤمنين (عليهالسلام) خيلي مهم بود که فرمود مثال مالک براي من، مثل وجود من براي رسولاللّه (صلياللهعليهوآله) بود. در مسئلهي عماد همين حال بود؛ يعني عماد نسبت به مقاومت يک چنين توصيفي داشت که من عرض کردم. اگر بخواهم از اين عرفهاي متداول موجود خودمان عبور بکنم بايد تشبيه بکنم به همان جملهي اميرالمؤمنين (عليهالسلام) پيرامون مالک که فرمود زنها بايد بزايند تا کسي مانند مالک در دنيا زائيده شود. عماد يکچنين شخصيتي داشت.
او همانطور که ادارهي خيلي از صحنههاي سخت را بر عهده داشت، مديريت اين عمليات ويژه را هم عهدهدار بود و خودش از نزديک نظارت و مديريت کرد. عمليات او موفق شد و توانست در داخل سرزمين فلسطين اشغالي، يک ماشين نظامي رژيم صهيونيستي را مورد حمله قرار بدهد و دو نفر را از داخل آن که زخمي شده بودند، به اسارت بگيرد. من به ماقبل عمليات کار ندارم؛ اين عمليات، عمليات يکروزه نبود بلکه عمليات چندماههاي بود که رژيم، تحت نظر گرفته شد و بر مبناي يک تدبيري که سيد مقاومت جناب سيدحسن نصراللّه بهعنوان فرماندهي کل مقاومت در لبنان کرده بود، مدير اين صحنه که مسئول جهادي حزبالله، عماد مغنيه (رحمةاللهعليه) بود، اقداماتي براي آمادگي قبل از اين عمليات انجام داد که خيلي مهم بود و چون جزو بحث ما هم نيست الان خيلي ضرورت ندارد به آن بپردازيم. اما اين عمليات، چهار عمليات بود نه يک عمليات؛ چهار عمليات مجزاي ويژه بود. يکي، اصل طراحي اين عمليات بود؛ دوم، موقع و زمان حمله بود؛ سوم، عبور از سيمخاردارهاي خيلي متراکم و بلند و وسيع رژيم صهيونيستي و رسيدن به محل عمليات بود؛ چون عمليات فقط زدن نبود که انهدامي صورت بگيرد، بايد عبور هم صورت ميگرفت و ميرفت آنطرف و اسرا را ميآورد. لذا هر مأموريتي بايد با دقتي صورت ميگرفت که نفرات داخل نفربر کشته نشوند. چهارم هم اينکه بايد بهسرعت انجام ميشد و اين سرعت به ربع ساعت و نيم ساعت نبود بلکه به دقايق و ثانيهها بود. بايد بهسرعت اسرا را به نقطهي امن ميبردند قبل از اينکه دشمن برسد. معمولاً فاصلهي دشمن با نقطهي عمليات در رويارويي زميني چند دقيقه است، در نبرد هوايي که خيلي سريعتر است و دشمن سريع ميرسد. لذا قبل از عمليات با دقت مورد بررسي قرار گرفت. يکي از ويژگيهاي عماد مغنيه توجهش به ظرافتها و ريزهکاريهاي دقيق بود. لذا او چون عموماً خودش از نزديک مديريت ميکرد، طراحي هم به عهدهي خودش بود، اجرا هم به عهدهي خودش بود؛ و عماد موفق شد.
جنگ با اين بهانه آغاز شد و يورش سنگيني به مواضع حزبالله صورت گرفت. واکنش حزبالله لبنان در ساعات و روزهاي اوليه به چه شکل بود؟ مخصوصاً با توجه به اينکه اسرائيل، بهانهي آغاز اين حملهي وحشيانه را اسيرگيري حزبالله لبنان عنوان کرد، قاعدتاً فشار رواني ايجاد شده بود.
بايد به دو نکته اشاره کنيم. حزبالله ازآنجاييکه يک پيوستگي و يک دشمني غير قابل سازش با اسرائيل دارد، يعني از نظر حزبالله و از منظر اعتقادي و منطق سياسي، اسرائيل غير قابل سازش است و از نظر دشمن هم، مسئلهي قبول حزبالله، غيرممکن است، بنابراين اين دشمني يک دشمني مستمري است؛ لذا حزبالله پيوسته در يک آمادگي براي دفاع بود؛ اين نکتهي اول.
حزبالله خالي الذهن و در يک عدم آمادگي به سر نميبرد؛ آماده بود و آمادگي او ربطي به اين عمليات نداشت. البته اين عمليات آمادگي و هوشياري را در ابعاد ديگري افزايش داد، اما آمادگي در بُعد نيروهاي رزمنده و وسايل و امکانات، از قبل مهيا بود. حالا هم همينطور است؛ يعني حزبالله هميشه در يک آمادگي صددرصد به سر ميبرد. آمادگي حزبالله مثل ديگر آمادگيها نيست که مثلاً اول، آمادگي زرد اعلام ميکنند، بعد آمادگي قرمز؛ يا مثلاً ابتدا آمادگي سي درصد، بعد هفتاد درصد و در نهايت صد درصد؛ نه، حزبالله پيوسته در يک آمادگي صددرصد به سر ميبرد. آن روز هم در آمادگي صددرصد بود، امروز هم در آمادگي صددرصد است؛ منتها کيفيت اين آمادگي بهدليل امکانات، در هر دورهاي متفاوت است.
هر اقدامي که حزبالله ميخواهد انجام بدهد، قبل از آن ابتدا تمهيدات امنيتي را انجام ميدهد و بعد اقدام ميکند. لذا حزبالله وقتي تصميم به اجراي عمليات اسير گرفتن اين دو سرباز رژيم صهيونيستي براي آن مبادلهي مهم و سرنوشتساز گرفت، اول يک آمادگي در خودش ايجاد کرد. اين آمادگي داراي دو وضعيت بود: آمادگي در مقابله و آمادگي در کاهش خسارت. در تمام دورهاي که رژيم صهيونيستي در آغاز جنگ ۳۳روزه اجراي عمليات کرد خصوصاً در ساعات و روز اول و روزهاي اول، او اهداف موجود در بانک اطلاعاتي از قبل آمادهي خود را هدف قرار داد. رژيم، همهي آن بانک اطلاعاتي که از قبل آماده کرده بود را به نيروي هوايي خود واگذار کرد و نيروي هوايي بر مبناي آن بانک که مختصات دقيق مکانهاي متعلق به حزبالله در آن وجود داشت، وارد عمل شد. اما بهدليل تدابيري که حزبالله انجام داده بود - هم در بُعد نيروي انساني و هم در بُعد امکانات – حزبالله حداقل آسيب را ديد و يا ميتوان گفت در لحظات اوليه هيچ آسيبي نديد. دشمن بعد از ده روز اعلام کرد بانک اهداف من تمام شد، يعني معنايش اين بود که تمام اهداف موجودي که مربوط به حزبالله وجود دارد را منهدم کرده؛ اما بعد معلوم شد که بهدليل اقدامات و ابتکاراتي که حزبالله قبل از شروع عمليات خودش، در پيشبينيِ عکسالعمل دشمن انجام داده بود، همهي آنچه اسرائيل انجام داده بود، خلاف تصوراتشان بود.
نکتهي دوم اينکه در مسئلهي پيشبيني جنگ و با توجه به سابقهي عکسالعملها، معمولاً اين نوع اتفاقات هيچ وقت به يک جنگ کامل نميانجاميد. عموماً يک عکسالعمل يک روزهاي وجود داشت که با يک شدتي، مناطق يا نقاطي را رژيم مورد حمله قرار ميداد و بعد متوقف ميکرد. اما در همان لحظات اول اين جنگ، طراحي شده بود که بهطور کامل به مورد اجرا گذاشته شد. يعني آن طرح کاملي که در خفا ميخواستند انجامش بدهند، آن را يکجا به اجرا گذاشتند. البته الان ما ميگوييم «آن طرح در خفا»، وَالّا ما شايد بعد از گذشت دو هفته از آغاز جنگ بهصورت اعتقادي - و نه اطلاعاتي - به اين نکته رسيديم؛ تقريباً اواخر جنگ بود که بهصورت اطلاعاتي به اين رسيديم که دشمن طرحي از قبل آماده داشته و ميخواسته در غافلگيري کامل اين را عمل بکند و بخش اعظمي از اين فهم ما بهدليل اعلام خود دشمن بود. بنابراين جنگ بهسرعت به يک جنگ کامل تبديل شد و مثل يک انبار وسيع باروت و مواد منفجرهاي که با يک فتيله ناگهان منفجر ميشود، جنگ شعلهور شد. انگار يکمرتبه همهي آن طرح به مورد اجرا گذاشته شد و اين انفجار عظيم که جنگ ۳۳روزه ناميده شد صورت گرفت.
در هنگام وقوع جنگ، جنابعالي کجا بوديد؟
من روز اول که حادثه اتفاق افتاد به لبنان برگشتم؛ چون يک روز قبل از آن آنجا بودم. درواقع اول به سوريه آمدم، منتها همهي راهها به سمت لبنان مورد حمله قرار گرفته بود، خصوصاً تنها راه رسمي ورودي که گذرگاه مرزي لبنان به سوريه بود، پيوسته زير آتش هواپيماها بود و هواپيماها لحظهاي آنجا را ترک نميکردند. تماسي داشتيم با دوستانمان از راه خط امن و عماد آمد دنبال من و من را از سوريه از يک راه ديگري که يک بخش آن پياده بود و يک بخشي را هم با ماشين طي کرديم، به لبنان منتقل کرد. آن وقت هنوز گسترهي اصلي جنگ، تمرکز بر ساختمانهاي اداري حزبالله، اکثر مناطق جنوب و بعضاً نقاطي در مراکز مياني و شمالي بود.
تقريباً هفتهي اول که سپري شد، از تهران اصرار داشتند که من به تهران بيايم تا دربارهي جنگ توضيح بدهم. من از يک راه فرعي برگشتم. آن وقت رهبر معظم انقلاب در مشهد بودند و من خدمت ايشان رسيدم براي جلسهي سران سه قوه و مسئولان اصلي که عضو شوراي امنيت ملي بودند و غالباً در بخشهاي امنيتي و اطلاعاتي حضور داشتد. در جلسهي مشهد، من گزارشي از حادثه دادم. گزارش من گزارش تلخي بود. يعني مشاهدات من افقي از پيروزي را نشان نميداد. جنگ کاملاً جنگ متفاوت و تکنولوژيک و دقيقي بود. اهداف با دقت انتخاب ميشد. ساختمانهاي دوازده طبقه با يک بمب با زمين يکسان ميشدند. هدفگيري در بخشهاي روستايي که فاصلهي يک روستا با روستاي ديگر کم بود و روستاها چسبيده به هم بودند، براي توپخانهها کار سختي است؛ درعينحال زماني که هدف جنگ، از حزبالله به طايفهي شيعه منتقل شده بود، وضع يک روستايي که شيعهنشين بود با روستاي ديگري که برادران مسيحي ما بودند يا برادران اهلتسنن بودند کاملاً متفاوت بود. يعني يک جا يک نفر با اطمينان نشسته بود و مشغول کشيدن قليان بود و يک جا، چندين هزار گلوله فرود ميآمد. من اين مسائل را در آن جلسه گزارش دادم.
وقت نماز شد و حضرت آقا رفتند براي وضو گرفتن. من هم رفتم وضو بگيرم. آقا وضو گرفته بودند و آستينهايشان هنوز بالا بود؛ وقتي برميگشتند با دست به من اشاره کردند که بيا؛ من رفتم. آقا فرمودند «شما از گزارشت چيزي ميخواستي به من بگويي؟» عرض کردم نه، فقط ميخواستم توضيح واقع را بدهم. آقا فرمودند: «اين را فهميدم. چيز ديگري نميخواستي بگويي؟» عرض کردم نه. نماز خوانديم و برگشتيم به جلسه. گزارش من تمام شده بود. آقا شروع به صحبت کردند. چند مطلب را فرمودند، از جمله اينکه فرمودند نکاتي که فلاني «گفتند پيرامون جنگ، همينطور است؛ اين جنگ، جنگ بسيار سخت و شديدي است اما من تصور ميکنم اين جنگ شبيه جنگ خندق است.» آيات جنگ احزاب يا همان جنگ خندق را قرائت کردند و حالت مسلمانها، حالت اصحاب و ياران پيغمبر، حالتي که بر صف آنها حاکم بود را بيان کردند. بعد فرمودند «اما من تصورم اين است که پيروزي اين جنگ، همانند پيروزي جنگ خندق خواهد بود.» من در دلم تکان خوردم، چون اصلاً چنين ظني از نظر نظامي نداشتم. يعني در دلم تمنا کردم کاش آقا اين را نميفرمودند که نتيجهي اين جنگ، پيروزي است. جنگ احزاب، پيروزي بزرگ پيامبر بود.
در ادامه، آقا دو نکتهي ديگر فرمودند که خيلي مهم بود؛ يکي فرمودند «من تصورم اين است که اسرائيل اين طرح را از قبل آماده کرده بود و ميخواست همين طرح را در يک غافلگيري کامل به اجرا بگذارد و حزبالله را در غافلگيري نابود کند. عمل حزبالله در گرفتن اين دو اسير، آن غافلگيري را به هم زد.» خب، من اين اطلاعات را نداشتم، سيد هم اين اطلاعات را نداشت، عماد هم نداشت. هيچکدام اين اطلاعات را نداشتيم. من هميشه اين اعتقاد را داشتم و به دوستانمان هم گفتهام که در اين بيست سالي که در محضر آقا بودم، نتيجهي تقوا را و ثمرهي آن را که حکمت ميشود و بر زبان و بر دل و بر عقل جاري ميشود، من در آقا بهطور کامل ديدم. لذا در هر چيزي که الان ايشان شبهه ميکنند، مطمئن ميشوم که در انتهاي آن، شبهه درميآيد و يا بر هر چيزي که يقين ميکنند، مطمئن ميشوم که در آن، [مقصود] به دست ميآيد. وقتي آقا اين نکته را فرمودند براي من خيلي نويدبخش بود؛ چون اين حرف، سيد را خيلي کمک ميکرد و خيالش را راحت ميکرد. مخصوصاً اينکه در اواخر جنگ، تعداد شهدا بالا رفت و حجم انهدام و تخريب هم بالا رفت. سيّد عبارتهايي بيان ميکرد که من را متأثر ميکرد و من نميخواهم آن عبارتها را بيان بکنم. ديدم اين بيان آقا خيلي بيان خوبي است براي او که ممکن است کسي شماتت کند و مثلاً بگويد چرا حزبالله براي گرفتن دو اسير، کل شيعه را با خطر مواجه کرد. اما بيان اين موضوع که حزبالله با گرفتن دو اسير، نهتنها خودش را بلکه ملت لبنان را از يک نابودي کامل نجات داد، خيلي نويدبخش و مهم بود.
يک نکتهي سومي هم فرمودند که جنبهي معنوي داشت؛ فرمودند «به اينها بگوييد دعاي جوشن صغير بخوانند.» در شيعه عموماً دعاي جوشن کبير معروف است و دعاي جوشن صغير حداقل در بين عموم مردم – غير از خواص - معروف نيست. بعد آقا توضيحي هم دادند که يعني ما تصور ديگري نکنيم در اين موضوع که اين دعاي جوشن صغير حالا مثلاً چيست؛ مثل بعضيها که ميگويند اين چهار تا قل هوالله را بخوان يا مثلاً اين حمد را بخوان و موضوع حل است. آقا فرمودند «اين دعاي جوشن صغير حالت يک انسان مضطر است؛ انساني که در يک اضطرار شديد است و ميخواهد با خدا حرف بزند.»
من همان شب به تهران آمدم و مجدداً به سوريه برگشتم. احساس بسيار خوبي داشتم چراکه حامل يک پيامي بودم که شايد براي سيد از هر امکان ديگري ارزشمندتر بود. مجدداً عماد آمد دنبال من و از همان راه برگشتيم و رفتم پيش آقاسيد و موضوع را براي ايشان نقل کردم. شايد هيچ چيزي به اندازهي اين کلمات در روحيهي سيد مؤثر نبود. اولاً ايشان يک خصوصيتي دارد که ماها تا حالا هيچکدام به اين درجه نرسيدهايم. فکر ميکنم ما اصلاً درس ولايتشناسي را بايد برويم پيش ايشان ياد بگيريم. او اعتقاد جدي به بيانات رهبر معظم انقلاب دارد و اينها را يک بيانات الهي و غيبي ميداند. لذا به هر بياني و به هر کلمهاي که از ناحيهي رهبر معظم انقلاب صادر شده باشد، اهتمام جدي و توجه اساسي و فوقالعاده دارد. من به سيد توضيح دادم و او هم خيلي خوشحال شد. سپس بهسرعت موضوع اول که «نتيجهي اين جنگ، همانند پيروزي جنگ خندق خواهد بود؛ و اگرچه سختيهاي زيادي دارد اما پيروزي بزرگي حاصل ميشود» از قول رهبر معظم انقلاب در بين همهي مجاهدين منتشر شد؛ از کساني که در نقاط جلو بودند و درگير بودند تا افراد در همهي صفوف. ثانياً اين تحليل که «دشمن از قبل يک طرح حمله داشته است» مبناي اصلي عمليات سيد در توجيه افکار عمومي و توجه دادن افکار عمومي به نيت دشمن شد. در موضوع سوم هم مسئلهي دعاي جوشن صغير رايج شد؛ چون اين دعا مفاهيم خيلي ارزندهي عرفاني و معنوي و عبودي دارد و شايد بتوان گفت جزو بهترين دعاهاي مفاتيح است. انتشار اين دعا وسعت پيدا کرد و تلويزيون المنار بهشکل مرتب آن را با يک صوت زيبا و حزين پخش ميکرد. حتي در بين مسيحيان هم اين دعا را ميخواندند. چون دعا، دعاي الهي است، عرفاني است و متعلق به يک طايفه نيست. يعني هر کسي که عبوديت و تعبد داشته باشد، به قدرت الهي و به خداوند سبحان اعتقاد داشته باشد، اين دعا در او اثر ميگذارد؛ لذا اين پيام خيلي مؤثر بود و شروعي شد براي يک تحرک ديگر و ميتوان گفت که خون تازهاي در وجود حزبالله دميد تا حزبالله با يک اميد بيشتري و اعتمادبهنفس بيشتري وارد معرکه با دشمن شد.
شما در خلال جنگ، پيام ديگري از طرف حضرت آقا به جناب سيدحسن نصرالله و فرماندهان حزبالله منتقل نکرديد؟
من تا پايان جنگ برنگشتم و بهطور کامل در اين ۳۳ روز در لبنان ماندم. بعد از اينکه جنگ تمام شد، من به ايران برگشتم و باز در جلسهي مشابه همان جلسهي مشهد اما اين بار در تهران، در محضر رهبر معظم انقلاب که همهي سران قوا هم بودند و مسئولين اصلي حضور داشتند، گزارشي از آنچه گذشت که بخشي از آن هم منتشر شده بود، منتقل کردم. ضمن اينکه من در لبنان هم که بودم، بهصورت روزانه از خط امن گزارشاتي به تهران ميفرستادم و مسئولين به اين شکل، کاملاً در جريان وضعيت ميداني بودند.
در داخل ايران نظرات پيرامون نحوهي مواجهه و عکسالعمل جمهوري اسلامي ايران چگونه بود؟ آيا در بين مسئولان، نظرات مخالفي هم بود يا همه نسبت به نوع واکنش ما متفقالقول بودند؟
در آن مقطع اصلاً اختلاف نظر و اختلاف ديدگاهي وجود نداشت. يعني همه پيرامون حمايت از حزبالله - اعم از حمايت معنوي و مادي يعني تسليحاتي، تجهيزاتي و رسانهاي و آنچه در چارچوب توان جمهوري اسلامي بود - متفقالقول بودند. بنابراين در داخل نظام – حداقل در آن مقطع - کسي ترديدي نداشت. من آنجا هم که بودم، نظرات داخل ايران را ميشنيدم و هيچ نگراني از اين ناحيه وجود نداشت و به معناي کامل کلمه، يک وحدت کاملي در حمايت از حزبالله و تلاش براي پيروزي حزبالله در جمهوري اسلامي وجود داشت. چون مرکز اساسي اين پشتيباني، رهبر معظم انقلاب بودند، لذا در جهت دادن به اين موضوع و تشخيص مصلحت جمهوري اسلامي و مصلحت اسلام و عالم اسلامي ترديدي در ايران وجود نداشت. البته الان هم که در برخي موضوعات ممکن است تفاوت ديدگاه وجود داشته باشد، اما در موضوع حزبالله تاکنون ما در همهي سطوح وحدت نظر داشتهايم.
از بُعد عملياتي جنگ ۳۳روزه کمتر صحبت شده و يا اينکه بيشتر صحبتها و اطلاعات، دربارهي وضعيت رژيم صهيونيستي در اين جنگ بوده است. خوب است از زبان شما که در ميدان اين نبرد حضور و فعاليت داشتهايد، جزئياتي از راهبردهاي عملياتي حزبالله لبنان را بشنويم.
ببينيد، هنوز موضوعاتي پيرامون جنگ ۳۳روزه وجود دارد که نميتوان مطرح کرد. حدود سيزده سال از اين جنگ ميگذرد و هنوز سالهاي زيادي بايد بخشي از اسرار اين جنگ و آنچه حزبالله عمل کرد بهصورت سرّي باقي بماند. اما در رابطه با بخشهايي که ميتوان بيان کرد و مفيد است، چند نکتهي مهم و چند خاطره ميگويم.
حزبالله يک اتاق عمليات در قلب ضاحيه داشت که عموماً پيوسته ساختمانهايي در مجاور آن مورد بمباران قرار ميگرفتند و منهدم ميشدند. يعني در هر شبي، دو سه ساختمان بزرگ بلندمرتبهي دوازده سيزده طبقه، کمتر يا بيشتر، نقش بر زمين ميشدند و کاملاً با خاک يکسان ميشدند. اين اتاق، اتاق عمليات زيرزميني نبود بلکه يک اتاق عمليات معمولي بود اما بعضي از تجهيزات، اتصالات و ارتباطات در آن پيشبيني شده بود. يک شب که در اين اتاق عمليات بوديم و تقريباً همهي مسئولان ادارهي جنگ در آن اتاق عمليات حضور داشتند، حدود ساعت يازده شب، بعد از اينکه ساختمانهاي اطرافمان را زدند و منهدم کردند، احساس کردم که يک خطر جدي نسبت به سيد وجود دارد و تصميم گرفتم سيد را جابهجا بکنيم. من و عماد با هم مشورت کرديم، سيد بهسختي ميپذيرفت که از اتاق عمليات خارج بشود. خارج شدن او هم اينگونه نبود که از ضاحيه خارج بشود بلکه بايد از يک ساختماني که فکر ميکرديم دشمن ممکن است بهدليل ترددي که در داخل آن وجود دارد به آن حساس شده باشد، به جاي ديگري منتقل ميشد. هواپيماهاي اِمکا يعني هواپيماهاي بدون سرنشين اسرائيل پيوسته روي آسمان ضاحيه، سه تا سه تا پرواز ميکردند و بر همهي رفتوآمدها کنترل دقيق داشتند؛ حتي از يک موتورسيکلتي که تردد ميکرد نميگذشتند. ساعت دوازده شب، ضاحيه سوتوکور بود و اصلاً انگار در آنجا، در آن قلب ضاحيه که مرکز اصلي حزبالله بود هيچکس زندگي نميکرد. توافق کرديم از اين نقطه به ساختمان ديگري منتقل بشويم و منتقل شديم. فاصلهي زيادي هم بين آن ساختمان و ساختمان ديگر نبود. وقتي منتقل شديم بهمحض اينکه داخل آن ساختمان شديم، بمباران ديگري صورت گرفت و کنار همان ساختمان را زدند. در همان ساختمان صبر کرديم، چون در آنجا خط امن داشتيم و نبايد ارتباط سيد و مخصوصاً ارتباط عماد قطع ميشد. مجدداً بمباران ديگري صورت گرفت و يک پل را در کنار اين ساختمان زدند. احساس ميشد که اين دو بمباران، زدن سومي هم دارد و ممکن است به اين ساختمان برسد. در آن ساختمان فقط سه نفر بودند: من و سيد و عماد. لذا تصميم گرفتيم از اين ساختمان هم بيرون برويم و به سمت ساختمان ديگري رفتيم. آمديم بيرون، ما سه نفر، هيچ خودرويي نداشتيم، ضاحيه تاريک تاريک و در سکوت کامل بود. فقط صداي هواپيماهاي رژيم بالاي سر ضاحيه ميآمد. عماد به من و سيد گفت «شما بنشينيد زير اين درخت، از باب اينکه از ديد محفوظ بشويد.» اگرچه محفوظ نميکرد چون دوربين هواپيماي اِمکا حرارت بدن انسان را از حرارت ديگر اشياء تفکيک ميکرد، لذا آن نقطه غير قابل مخفي کردن بود. وقتي در آن نقطه نشستيم، من ياد قصهي حضرت مسلم افتادم؛ نه براي خودم بلکه براي سيد. چراکه سيد صاحب اينجا بود. عماد رفت، يک ماشين پيدا کرد، چند دقيقه بيشتر طول نکشيد که بهسرعت برگشت. عماد بينظير بود؛ مخصوصاً در طراحي. تا قبل از اينکه ماشين به ما برسد، هواپيماي اِمکا روي ما متمرکز بود. ماشين که رسيد به ما، اِمکا بر ماشين متمرکز شد. ميدانيد که اِمکا اطلاعات دوربينش را مستقيماً به تلآويو منتقل ميکرد و آنها اين صحنه را در اتاق عملياتشان ميديدند. طول کشيد تا ما توانستيم با رفتن به زيرزمين، به زيرزمين ديگري برويم و بعد، از اين خودرو به چيز ديگري که الان قابل بيان نيست منتقل بشويم و بتوانيم دشمن را گول بزنيم. تقريباً ساعت دو نيمهشب مجدداً به اتاق عمليات بعدي رسيديم.
نکتهي مهمي که وجود داشت اين بود که معمولاً در جنگها خيلي شتاب وجود دارد. حالا من ۴۰ سال است که کار نظامي امنيتي ميکنم و اين را ميفهمم. در جنگها خيلي شتاب وجود دارد براي اينکه هر امکاني که دارند را در همان لحظات اوليه بروز بدهند. حزبالله در اين جنگ، در هر مرحلهاي با يک ابزار جديد و يک اقدام جديد، دشمن را در غافلگيري و در بهت قرار ميداد. يعني همهي ابزارهايش را يکمرتبه رو نميکرد. لذا سيد يک عبارتي داشت که اين عبارت، دشمن را خيلي در خوف نگه ميداشت. سيد مرحله به مرحله جلو ميرفت: مرحلهي حيفا، مرحلهي بعد از حيفا، مرحلهي بعدِ بعد از حيفا. اين مرحلهها را همينجور ادامه دادند تا وضعيت را به دشمن تفهيم کنند و در هر مرحلهاي هم سلاح جديدي را رو ميکردند تا به دشمن ثابت کنند که ميتوانند دشمن را در آن عمق، مورد حمله قرار بدهند. لذا براي دشمن قطعي شد که حزبالله در آن زمان، امکان ورود به مرحلهي بعدي که مرحلهي خطر و قرمز بود – مرحلهاي که خطرناکتر از آن وجود نداشت - را دارد؛ يعني در حزبالله اين توانمندي وجود دارد که جنگ را به داخل تلآويو بکشاند. لذا اين اقدامات حزبالله، ضمن اينکه جنبهي نظامي داشت، جنبهي رواني شديد هم داشت. يعني هم عمليات نظامي ميکرد و در هر مرحلهاي دشمن را در يک نقطهي جغرافيايي از سرزمين فلسطين اشغالي به چالش ميکشيد و هم از نظر رواني، دشمن را دچار يک گيجي سنگين کرده بود.
نکتهي دوم در بهکارگيري ابزار نظامي بود. تصور دشمن اين بود که در حجم عملياتي که انجام داده است، توانمندي حزبالله را به صفر يا به حداقل رسانده؛ اما در هر مرحلهاي که دشمن اعلام ميکرد مثلاً ديگر از توان شليک موشک حزبالله چيزي باقي نمانده، حزبالله آن روز و روز بعد از آن، چند برابر روز قبل موشک شليک ميکرد. شليک کردن موشک يک امر سادهاي نبود؛ يعني در يک سرزميني که از هوا با يک توپخانهي متحرک و سنگين هوايي مواجه بود، موشک ميخواهد از يک پناهگاه بيايد بيرون و بر روي هدف تنظيم شود، روي هدف شليک شود، پرتابکنندهاش آسيب نبيند و به نقطهي امن ديگري برگردد؛ کار بسيار سختي بود.
اين آمادگيها در اين سطح بالا، طي چه زمان و مراحلي به دست آمد؟
ورزيدگي و زبدگي مجاهدين حزبالله بهدليل تمرينات دقيق و فشردهاي بود که از سال ۲۰۰۰ تا ۲۰۰۶ يعني از زمان فرار رژيم صهيونيستي يا شکست آن در جنوب لبنان شروع شده بود. اين تمرينات و آمادگيها لاينقطع تا سال ۲۰۰۶ - بهعنوان طرحي که حزبالله پيشبيني کرده بود به نام طرح سيدالشهدا - استمرار داشت. مدير اين طرح و طراح اين طرح عماد بود. لذا او چيدمان دقيقي کرده بود که در مواجهه با دشمن چگونه عمل بکند.
نکتهي سوم دربارهي تاکتيک حزبالله است. برخلاف ديگر جنگها که يک خاکريز مقدم در آن وجود دارد، اين جنگ هيچ خاکريز مقدمي نداشت، هر نقطهاش يک خاکريز بود، يعني از نقطهي تماس که تقاطع مرز فلسطين اشغالي با لبنان بود، حداقل تا نهر ليتاني، هر نقطه از آنجا اعم از تپهها، قريهها، خانهها يک خط مقدم و يک خاکريز بود؛ نه يک خاکريز معلوم که در جنگها متداول است و ما در جنگ خودمان از آن استفاده ميکرديم، بلکه خاکريزي با تاکتيک ويژه. اين تاکتيک حزبالله مشابه يک ميدان مين هوشمند گسترده بود که هيچ نقطهي خالي و امني در آن وجود نداشت. لذا شما اگر به شيوهي حرکت دشمن نگاه بکنيد، ميبينيد دشمن در بعضي از روستاها - روستاهاي چسبيده به مرز - از ورود به اين روستاها عاجز شد و نتوانست وارد اينها بشود؛ از ورود به شهرها هم عاجز شد و در نهايت تصميم گرفت برود از واديالحجير به سمت ليتاني بيايد که همان نقطهي شکنندگي و شکست دشمن بود.
يک نکتهي مهمي که در جنگ ۳۳روزه وجود داشت اين بود که گاهي يک ضربهي حزبالله، مشابه ضربهي آقا اميرالمؤمنين (عليهالسلام) در جنگ خندق در به زمين زدن عمربنعبدود تأثير عجيبي ميگذاشت؛ همان ضربهاي که پيامبر فرمودند اين ضربهي اميرالمؤمنين برتر است از همهي عبادت جن و انس؛ چرا؟ چون ناجي اسلام شد. حزبالله در ضرباتي که طراحي ميکرد، بعضي از ضرباتش يکمرتبه يک ساختار کامل رژيم را از دُور خارج ميکرد. يکي از آن ساختارها نيروي دريايي رژيم بود. مستحضر هستيد که براي رسيدن به جنوب لبنان، يک راه مواصلاتي وجود داشت و اين راه از حاشيهي درياي مديترانه عبور ميکرد و به صيدا و صور و نهايتاً به خطوط مقدم جنوبي ميرسيد. در همهي جنگها، ناوچههاي رژيم صهيونيستي در دريا مستقر ميشدند و با توپهاي دقيق خودشان اين جاده را ميبستند؛ در اين جنگ هم در هفتهي اول همين کار را انجام دادند. آن چيزي که دشمن تصور نميکرد و حزبالله او را در غافلگيري قرار داد، مسئلهي موشکهاي دريايي بود. آن روز براي اولين بار قرار بود موشک دريايي مورد آزمايش قرار بگيرد. قبل از آن، همهي موشکها مخفي بودند و آزمايشي وجود نداشت. عمليات، عمليات سختي بود. بايد موشک از يک پناهگاه و از يک مخفيگاه خارج ميشد، با ماشيني که حامل آن بود به يک نقطهي پرتاب ميآمد که مکشوف بود، درحاليکه سه چهار ناوچهي اسرائيلي در مقابلش ايستاده بودند. اين کار قرار بود زماني انجام بگيرد که سيد ميخواست صحبت بکند، چون شايعه شده بود که سيد زخمي شده است و خيلي حالت نگراني عمومي در بين مردم لبنان ايجاد شده بود. توافق سيد با عماد اين شد که بايد سيد صحبت کند. در آن هفته دشمن يک برتري داشت و ما هنوز کار مهمي غير از عکسالعمل موشکي انجام نداده بوديم. اين اقدام بايد صورت ميگرفت. چندين مرتبه اين موشک آمد روي سکو و خواست شليک بشود اما اشکال در شليک به وجود آمد. سيد ميخواست در صحبت خودش اين را بهعنوان يک غافلگيري مهم اعلام بکند. صحبت سيد بايد ضبط ميشد و بعد منتشر ميشد. يک اتاق، در کنار اتاقي که سيد داشت صحبت ميکرد بود که ما آنجا با عماد و برادري ديگر نشسته بوديم. ما به انتهاي صحبت سيد رسيده بوديم اما اين موشک شليک نميشد. سيد که ميخواست بگويد والسلام عليکم و رحمةاللّه، به اين نقطه که رسيد، قبل از اينکه اين عبارت را بخواهد بيان بکند موشک شليک شد. سرعت موشک، مافوق صوت بود و سريعاً به ناوچه اصابت کرد. لذا سيد در پايان بيان خود مثل يک بيان غيبي که انگار صحنه را ميديد، گفت «الان در مقابل خودتان ميبينيد که ناوچهي اسرائيلي در حال سوختن است.» اين نوع کلام سيد با نقطهي اصابت موشک مصادف بود. حالا خود اين هم يک فلسفهاي دارد که از منظرهاي عام شايد قابل قبول نباشد، اما از باب اينکه خداوند تطبيق داد اين بيان را و اين ضربه را و اين ضربه دقيقاً اصابت کرد قابل توجه است؛ درحاليکه اين ناوچهها امکانات جَمر دارند و ميتوانند موشک را منحرف کنند، ضد موشک دارند و ميتوانند موشک را بزنند؛ اما موشک آمد و اصابت کرد و ناوچه را دو نيم کرد. اين اتفاق، خلاصي از نيروي دريايي رژيم صهيونيستي بود؛ نيرويي که ديگر تا پايان جنگ ديده نشد و با يک موشک، تمام نيروي دريايي رژيم صهيونيستي از صحنه خارج شد.
البته خود اين اتفاق که يک رژيم با اصابت يک موشک، نيروي دريايياش از صحنه خارج ميشود، قابل تحليل است. بحث در اينجا، بحث توان رژيم صهيونيستي است. يعني معلوم ميشود که اين رژيم هر تعداد ناوچه داشته باشد، اين بار با يک موشک، بار ديگر با دو موشک و با سه موشک بهطور کامل از ميدان خارج خواهد شد. آن زمان در بُرد صد کيلومتري از ميدان خارج شد، ممکن است در مقطع ديگري در بُرد سيصد کيلومتري از ميدان خارج بشود. خب اين شد يک معجزه و يک پيروزي بسيار بزرگ. مردمي که در آن مقطع آواره بودند يا زير بمباران بودند، در همان حين بمباران، فريادهاي «اللّه اکبر»شان از خوشحالي بلند شد. اين هم يک غافلگيري ديگري بود که حزبالله انجام داد و معادله را عوض کرد و رژيم نتوانست اين معادله را جبران بکند تا اينکه درنهايت به سمت دشت خيام و به سمت ليتاني حرکت کرد و در آنجا هم شکست خورد.
روزهاي بيستم تا بيستوهفتم و بيستوهشتم روزهاي سختي بود؛ من و عماد از هم جدا شديم، سيد در نقطهي ديگري بود و ما شبها با هم جلسه داشتيم. ما با اصول خاصي خودمان را به سيد ميرسانديم، با سيد ملاقات ميکرديم و عماد گزارش کامل ميدان را ميداد؛ تدابير سيد را هم اخذ ميکرد. اين روزها روزهاي بسيار سختي بود؛ خيلي سنگين و سخت بود. تقريباً ميتوان گفت جزو سختترين روزهاي اين ۳۳ روز بود. حالا الان وقت بيان بعضي از موضوعات نيست.
عماد يک ابتکار مهم انجام داد که اين ابتکار خيلي اثرگذار بود. اگر بخواهم اثر اين ابتکار را بيان کنم، بايد آن را با پيام و وعدهاي که آقا به سيد دربارهي پيروزي در اين جنگ داد مقايسه کنم؛ اين ابتکار که آن اندازه اهميت داشت، نامهي مجاهدين در خطوط مقدم يا خطوط مواجهه با دشمن در زير آتش دشمن خطاب به سيدحسن بود. نامهي عجيبي بود؛ يعني آن روز وقتي نامه قرائت ميشد، عماد که خودش طراح بود با صداي بلند ميگريست و من نديدم کسي اين نامه را بشنود و نگريد. از آن مهمتر جواب سيد بود؛ يعني شايد اگر بخواهيم تشبيه بکنيم، شباهت داشت به اشعاري که اصحاب امام حسين (عليهالسلام) در کربلا مقابل دشمن در دفاع از امام حسين (عليهالسلام) ميخواندند. کلام سيد به مجاهدين خودش در تقدير و تقديس ايستادگي آنان، مشابه کلام امام حسين (عليهالسلام) در شب عاشورا بود. اين دو کلام - يعني نامهي مجاهدين به سيد و جواب سيد به آن - هر کدام اثرگذاري بسيار بالايي داشت و واقعاً الهي بود. اصلاً بيان اين نوشتهها اثر فوقالعادهاي گذاشت و انرژي بسيار بالايي را ايجاد کرد. از روز بيستوهشتم، روند جنگ بالعکس شد.
حالا اينجا بايد يک نکتهاي بگويم. ما خيلي از اين صحنهها را در دفاع مقدس خودمان ديده بوديم و من هميشه ميگويم که از عوامل بر حق بودن خودمان در جنگ، آن روحياتي بود که از رزمندگانمان بروز ميکرد و بيشتر شباهت داشت به حالت سير و سلوک و برداشته شدن حجابها؛ از وراي حجابها و وراي پردهها سخن ميگفتند. يکوقت - شايد يک سال و نيم قبل از عمليات کربلاي پنج - ما در شلمچه بوديم و ميخواستيم آنجا عمليات بکنيم و براي اينکه دشمن متوجه ما نشود، نيروهاي اطلاعات عملياتمان را مستقر کرده بوديم. مقابل ما آب بود و آن روز دو نفر از بچههاي ما به نام حسين صادقي و اکبر موساييپور به شناسايي رفتند اما برنگشتند. يک برادري ما داشتيم که خيلي عارف بود؛ نوجوان مدرسهاي بود، دانشآموز بود اما خيلي عارف بود. يعني شايد در عرفان عملي، کم مثل او پيدا ميشد؛ به درجهاي رسيده بود که بعضي از اوليا و بزرگان عرفان، بعد از مدت طولاني مثلاً هفتاد هشتاد سال ميرسيدند. من در اهواز بودم که اين برادر نوجوان ما با بيسيم راکال با من تماس گرفت و گفت «بيا اينجا». من رفتم آنجا. آن برادر ما گفت «اکبر موساييپور و صادقي برنگشتند.» خيلي ناراحت شدم و گفتم «ما هنوز شروع نکرديم، دشمن از ما اسير گرفت و اين عمليات لو رفت» و با عصبانيت اين حرف را بيان کردم.
من يک روز آنجا ماندم و بعد برگشتم، چراکه جبهههاي متعددي داشتيم. دو روز بعد دوباره آن برادر ما با من تماس گرفت و گفت بيا؛ من هم رفتم. آن برادر ما که اسمش حسين بود، به من گفت که فردا اکبر موساييپور برميگردد. به او گفتم حسين! چه ميگويي؟ حسين، يک خندهي خيلي ظريفي آن گوشهي لبش را باز کرد و گفت «حسين پسر غلامحسين اين را ميگويد.» اسم پدرش غلامحسين بود؛ او هم دبير خيلي ارزشمندي بود، مادرش هم دبير بود. حسين معلمزاده بود از پدر و مادر. اصلاً واقعاً به سن نوجواني معلم بود. وقتي اسم «حسين آقا» را ميبردند، يک حسين آقا بيشتر نداشتيم؛ شايد صدها حسين در آنجا بودند، اما فقط يک «حسين آقا» بود. گفتم «حسين! چه شده؟» گفت «فردا اکبر موساييپور برميگردد و بعدش صادقي برميگردد.» گفتم «از کجا ميگويي؟» گفت «شما فقط بمانيد اينجا.» من ماندم. ما يک دوربين خرگوشي داشتيم که دورش را گوني چيده بوديم و دژ درست کرده بوديم. برادرهاي اطلاعات که پشت دوربين بودند، نزديک ساعت يک بعدازظهر بود که گفتند يک سياهي روي آب است. من آمدم بالا ديدم درست است؛ يک سياهي روي آب خوابيده بود. بچهها رفتند داخل آب و ديدند که اکبر موساييپور است. روز بعدش هم حسين صادقي آمد. عجيب اين بود که آن آب با همهي تلاطماتي که داشته، اينها را به همان نقطهي عزيمتشان برگردانده بود. هر دو در آب شهيد شده بودند. خيلي عجيب بود. من به حسين گفتم «حسين! از کجا اين را فهميدي؟» گفت «من ديشب اکبر موساييپور را در خواب ديدم که به من گفت: حسين! ما اسير نشديم، ما شهيد شديم. من فردا اين ساعت برميگردم و صادقي روز بعدش برميگردد.» بعد حسين به من جملهاي گفت که خيلي مهم است. گفت «ميداني چرا اکبر موساييپور با من حرف زد؟» گفتم نه. گفت «اکبر موساييپور دو تا فضيلت داشت: يکي اينکه ازدواج کرده بود، دو اينکه نماز شب او در آب قطع نشد. اين فضيلت او بود که او آمد من را مطلع کرد.»
حسين بعدها شهيد شد. من ميخواستم به اين نکته برگردم که در آن کوران حوادث که خيلي سخت بود، يکي از برادرهاي حزبالله که اهل تدين و تشرع بود و در جنوب مسئول بود، در حالتي که به تعبير خودش حالت خواب نبوده گفت «ديدم يک بانويي آمد و يک يا دو بانوي ديگر هم در کنارش بودند. من در عالم خواب حس کردم حضرت زهرا (سلاماللهعليها) است. رفتم به سمت پاهاي مبارکشان؛ به ايشان گفتم که ببينيد وضع ما را، ببينيد ما چه وضعي داريم. حضرت فرمودند که «درست ميشود». گفتم نه. من مُصر بودم به پاي ايشان بيفتم و اصرار داشتم از ايشان چيزي بگيرم. بعد از اصرار کردن، ايشان فرمودند «درست ميشود» و يک دستمال از داخل روپوشي که داشتند بيرون آوردند و تکان دادند و فرمودند «تمام شد». يک لحظه بعد يک هليکوپتر اسرائيلي با موشک زده شد و بعد از اين، زدن تانکها شروع شد.» و زدن تانکها همان نقطهي شکست رژيم در جنگ بود. از اينجا بود که معادلهي جديد آمد و اولين موشکهاي کُرنت در اين جنگ رونمايي شد و براي اولين بار تانکهاي مرکاواي اسرائيلي که تا حالا به اين شکل زده نشده بودند، منهدم شدند و نزديک به هفت تانک در يک روز زده شد.
چگونه جنگ به پايان رسيد؟
آن وقت آقاي حمد آل خليفه که نخستوزير قطر بود، وزير خارجه بود. او در سازمان ملل بود و وساطت ميکرد و ميآمد لبنان و ميرفت. او بعداً نقل کرد و گفت «در آن روزها آمريکاييها ابداً اجازه نميدادند بحث توقف جنگ مطرح بشود. من نااميد شدم؛ رفتم در خانهي خودم استراحت کنم که ديدم ناگهان سفير اسرائيل در سازمان ملل سراسيمه آمد دنبال من. با عجله و با نگراني به من گفت که کجا هستي؟ گفتم مگر چيز جديدي شده؟ گفت برويم سازمان ملل. آمدم ديدم اين جان بولتون خبيث خيلي نگران و مضطرب دارد قدم ميزند. هر دو به من گفتند الان بايد جنگ متوقف بشود. گفتم چرا؟ گفتند اگر جنگ متوقف نشود، ارتش اسرائيل از هم ميپاشد و متلاشي ميشود.» لذا اسرائيليها همهي شروط قبلي خودشان را ناديده گرفتند و از آنها عبور کردند و مجبور شدند شروط حزبالله را قبول بکنند و آتشبس را بپذيرند و اين پيروزي بسيار بزرگ براي حزبالله رقم خورد؛ نهتنها پيروزي حاصل شد بلکه اين اتفاق، نقطهي پاياني شد بر تصور هجوم رژيم صهيونيستي به لبنان که اين تا به امروز هم ادامه پيدا کرده است؛ يعني نهتنها حزبالله بر تصور هجوم رژيم صهيونيستي به لبنان اثرگذار شد بلکه بر تصور رژيم صهيونيستي براي هر هجومي اثرگذار شد. من عرض ميکنم بعد از جنگ ۳۳روزه، راهبرد رژيم صهيونيستي، از استراتژي بنگوريون در جنگ پيشدستانه و هجومي، آرامآرام به استراتژي دفاعي تبديل شد. شما ديديد در اين اتفاقي که چند هفتهي قبل افتاد و حزبالله براي انتقام از دو شهيدش، تهديد کرد که رژيم صهيونيستي را هدف ميگيرد و ميزند، اسرائيليها به فاصلهي سه تا پنج کيلومتر از نطقهي صفر مرزي به عمق فرار کردند؛ بهطوريکه خبرنگار الميادين به آنطرف سيمخاردار رفت و گفت من از فلسطين اشغالي به شما گزارش ميدهم. اين اثر جنگ ۳۳روزه است.
در حال و هواي بزرگداشت دفاع مقدس هستيم. فرهنگ و ادبيات دفاع مقدس، چگونه به جبههي مقاومت در منطقه پيوند خورده و استمرار يافته است؟
شما اگر به سير حوادث در تاريخ اسلام نگاه بکنيد، ميبينيد اميرالمؤمنين (عليهالسلام) به رسولاللّه (صلياللهعليهوآله) اقتدا کرد. وقتي اميرالمؤمنين (عليهالسلام) موعظه ميکند، وقتي نامه مينويسد، وقتي خطبه ميخواند، مبنا و مصداق اساسي او، زمان پيامبر، عمل پيامبر و سيرهي پيامبر (صلياللهعليهوآله) است. امام مجتبي و سيدالشهدا (عليهماالسلام) وقتي ميخواستند به کسي اقتدا کنند و سيرهي او را مبنا قرار بدهند، خود اميرالمؤمنين (عليهالسلام) را بهعنوان يک شاهد عيني و نزديکتر که سيرهي رسولاللّه (صلياللهعليهوآله) را بهصورت عملي بيان کرده بود و پياده کرده بود، مبنا قرار ميدادند.
دفاع مقدس ما هم از اين جنس است؛ يعني نسبت به همهي دفاعهاي مقدس ديگري که وجود دارد يک حالت مادر دارد، محوريت و قدسيت دارد. در دفاع مقدس ما موضوعات معنوي در اعليترين شکل بروز داده شد، تبليغات ديني در اعليترين شکل بروز داده شد، موضوعات اعتقادي و عبادي در اعليترين شکل بدون ذرهاي انحراف نمايش داده شد، ايثار و جهاد و شهادت در اعليترين شکل نشان داده شد، رابطهي مدير با زيرمجموعه در دفاع مقدس ما فقط با نادرترين صحنههاي صدر اسلام قابل تطبيق است. بنابراين دفاع مقدس در همهي موضوعات يک قله است. شما رشتهکوههاي البرز را ببينيد؛ طول آن بيش از هزار کيلومتر است اما معرّفش قلهي دماوند است. قلهي دماوند، آن نقطهي مرتفع اساسي سلسله جبال البرز است. نسبت دفاع مقدس به همهي اين دفاعها، نسبت قلهي دماوند به اين سلسله جبال طولاني البرز است. دفاع مقدس يک ارتفاعي دارد که مرتفعتر از همهي اينها است و اينها دامنههاي آن و سلسله قلل آن هستند.